دل را حضور نیست دمی بی حضور او
دل را حضور نیست دمی بی حضور او
خرم دلی که شاد بود با سرور او
پویندگان وادی ایمن توقُّفی
باشد که لمعه ای بدرخشید ز نور او
سالک به اهتمام ارادت وصال یافت
موسی و ذرّه ای ز تجلّی و طور او
درس زبور عشق به عشّاق می دهند
داوود را ترنّم زیر زبور او
آن را که در بهشت لقا وعده کرده اند
او را چه التفات به حور و قصور او
اسرار دنیوی چه متاعیست پر غرور
هان تا مگر نفریبد غرور او
ابن حسام تا نشوی ملتغت به غیر
پرهیز کن ز آتش قهر غیور او