قطعات حافظ ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما صبح دولت میدمد کو جام همچون آفتاب اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است غمش تا در دلم مَأوا گرفته است ببین هلالِ محرّم بخواه ساغر راح گر زلف پریشانت در دست صبا افتد هوس باد بهارم به سوی صحرا برد صراحی دگر بارم از دست برد من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
زهی طراوت حسن و کمال نور و صفا شوری نهچنان گرفت ما را آنچنان داده عشق جوش مرا نقابی بر افکن ز پی امتحان را چون مهر بر آی بام و ایوان را خون شد دل پاره پارهٔ ما جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است بهشت است آن ندانم یا بهار است کسی که در رهش از پا و سر خبردار است
در سر هوس غمزه جادوی تو دارم بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم به رویت گر نظر کردیم ، کردیم چو زلف خود فرو مگذار کارم طرفه طوطی ّ شکَّرستانیم بی نیازی تو و ما بهر نیاز آمده ایم گر چه بس منفعل از شرم گناه آمده ایم سرو دلجویست یا شمشاد یا بالاست آن بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این چه افتادت ای ترک خرگاه من
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ یا رب به محمد و علی و زهرا وصل تو کجا و من مهجور کجا منصور حلاج آن نهنگ دریا وا فریادا ز عشق وا فریادا ای شیر سرافراز زبردست خدا هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا گفتم صنما لاله رخا دلدارا گفتی که منم ماه نشابور سرا یا رب مکن از لطف پریشان ما را
رفتن گرشاسب با نریمان به توران صفت رود نامه گرشاسب به خاقان قصه خاقان با برادرزاده جنگ نریمان با تکین تاش رفتن گرشاسب به جنگ فغفور و دیدن شگفتی ها پند دادن گرشاسب نریمان را رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتی ها نامه گرشاسب به فغفور چین جنگ نریمان با پسر فغفور چین
هر دم زبان مرده همی گوید این سخن ایضا فیالغزل فیالغزل خلنی اسهر لیلی و دع الناس نیاما یا ملوک الجمال رفقا باسری مادر من نعمة عز اسمه و علا و لم یطق حجر القاسی یقاسیه انا دلادل ابنة الکرم لابناء الکرام وله ایضا فی مدح صاحب دیوان
خدایگانا مهمان بنده بودستند مهترا هر چند شعرم زان هر شاعر بهست گر چه ما از جزغ نیاساییم منت تو گردن من بنده را گوشه ای از جهان گرفتستی اختلاف مزاج تو خوش خوش گر شاه جهان قصه من بنده بخواند مدح مرا چون دل و چون دیده خویش اگر چه نرگسدانها ز سیم وزر سازند آن کس که زنا صواب بشناخت صواب
حسن تو هم به کودکی افت شهر گشت اگر سوز دلم بدید و ز دیده نمی نریخت از کجا مست آمدی ای مه که غارت شد نماز برفت آن دل که با صبر آشنا بود حسن اخلاق از خردمندان توان کردن طلب من به گرمای قیامت خون خورم بر یاد دوست نگار من عمل زلف خود مرا فرمای ازاشتیاق تو ار رنج نیست خواهم شد آرام جانم میرود، جان را صبوری چون بود ترکی و خوب روی کسی کاینچنین بود
شعر کودکانه پرتقال شعر کودکانه برای گاو شعر کودکانه روز کارگر شعر کودکانه زرافه شعر کودکانه برای آب شعر کودکانه درختکاری شعر کودکانه مداد رنگی شعر کودکانه بابا بزرگ شعر کودکانه روز معلم شعر کودکانه خانواده