بهر گشاد عالمی بگشا ز زلف خود خمی
در پیچ پیچ زلف تو پوشیده شد چون عالمی
دلهاست در زلفت اگر شانه کنی آهسته تر
زیرا نباید ناگهانی خونی چکد از هر خمی
چند از خیالت هر شبی صبح دروغینم دمد
ای آفتاب راستی، از صادقی آخر دمی!
در هم شده نام ترا می گریم و جانم به لب
یک خنده تو بس بود شربت برای درهمی
با خویش گویم راز تو، بس سوزم و دم در کشم
رشک آیدم کاندر غمت انباز گردد محرمی
غمهات آرد پی به دل، گر بگسلد آن سلک غم
پیوندم از خون جگر بنهم غمی را بر غمی
خسرو گرفتار تو و چون هست چشمت ناتوان
گرد سرت آزاد کن بیچاره مرغی پر کمی