حافظ

حافظ

قطعات حافظ

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است

ببین هلالِ محرّم بخواه ساغر راح

گر زلف پریشانت در دست صبا افتد

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

صراحی دگر بارم از دست برد

من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش

من دوش پنهان می‌شدم تا قصر جانان سنگنک

رهروان را عشق بس باشد دلیل

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو

مطرب خوش نوا بگو تازه به تازه نو به نو

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

بهاء الحق و الدین طاب مثواه

قوت شاعره من سحر از فرط ملال

رحمان لایموت چو آن پادشاه را

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد

روح القدس آن سروش فرخ

به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس

شمه‌ ای از داستان عشق شورانگیز ماست

اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش

دل منه بر دنیی و اسباب او

بر سر بازار جانبازان منادی می‌ زنند

برادر خواجه عادل طاب مثواه

بر تو خوانم ز دفتر اخلاق

زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی

مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل

بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل

سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن

دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

در این ظلمت‌ سرا تا کی به بوی دوست بنشینم

ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست

به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد

به روز شنبه سادس ز ماه ذی الحجه

به من سلام فرستاد دوستی امروز

گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل

آن میوه بهشتی کآمد به دستت ای جان

خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا

ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار

پادشا ها لشکر توفیق همراه تو اند

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

من باکمر تو در میان کردم دست

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

هر روز دلم به زیر باری دگر است

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

اول به وفا می وصالم درداد

نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد

چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود

با می به کنار جوی می‌باید بود

این گل ز بر همنفسی می‌آید

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

ایام شباب است شراب اولیتر

خوبان جهان صید توان کرد به زر

سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر

عشق رخ یار بر من زار مگیر

در سنبلش آویختم از روی نیاز

مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس

چشم تو که سحر بابل است استادش

ای دوست دل از جفای دشمن درکش

ماهی که نظیر خود ندارد به جمال

در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل

لب باز مگیر یک زمان از لب جام

در آرزوی بوس و کنارت مردم

عمری ز پی مراد ضایع دارم

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن

ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو

چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او

ای باد حدیث من نهانش می‌گو

ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

آن جام طرب شکار بر دستم نه

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی

قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای

ای کاش که بخت سازگاری کردی

گر همچو من افتاده این دام شوی

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

صلاح کار کجا و من خراب کجا

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

ساقیا برخیز و درده جام را

رونق عهد شباب است دگر بستان را

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

ساقی به نور باده برافروز جام ما

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما

می‌ دمد صبح و کله بست سحاب

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست

آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

رواق منظر چشم من آشیانه توست

برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است

المنة لله که در میکده باز است

اگر چه باده فرح بخش و باد گل‌بیز است

حال دل با تو گفتنم هوس است

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است

کنون که بر کف گل جام باده صاف است

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

روضه خلد برین خلوت درویشان است

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است

روزگاریست که سودای بتان دین من است

منم که گوشه میخانه خانقاه من است

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

خم زلف تو دام کفر و دین است

دل سراپرده محبت اوست

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

آن پیک نامور که رسید از دیار دوست

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبیست

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست

حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست

جز آستان توام در جهان پناهی نیست

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت

کنون که می‌دمد از بوستان نسیم بهشت

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

میر من خوش می‌روی کاندر سر و پا میرمت

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت

درد ما را نیست درمان الغیاث

تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج

اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح

دل من در هوای روی فرخ

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

شراب و عیش نهان چیست کار بی‌بنیاد

دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد

روز وصل دوستداران یاد باد

جمالت آفتاب هر نظر باد

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

حسن تو همیشه در فزون باد

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد

دیر است که دلدار پیامی نفرستاد

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد

عکس روی تو چو در آینه جام افتاد

آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد

بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

همای اوج سعادت به دام ما افتد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد

آن کس که به دست جام دارد

دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

روشنی طلعت تو ماه ندارد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

سحر بلبل حکایت با صبا کرد

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

دل از من برد و روی از من نهان کرد

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

یارم چو قدح به دست گیرد

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

من و انکار شراب این چه حکایت باشد

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

گل بی رخ یار خوش نباشد

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

ستاره‌ ای بدرخشید و ماه مجلس شد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

عشق تو نهال حیرت آمد

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

سحرم دولت بیدار به بالین آمد

نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

گر می فروش حاجت رندان روا کند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

شاهدان گر دلبری زین سان کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود

آن یار کز او خانه ما جای پری بود

مسلمانان مرا وقتی دلی بود

در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود

کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود

از دیده خون دل همه بر روی ما رود

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود

از سر کوی تو هر کو به ملالت برود

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود

ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود

ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

بر سر آنم که گر ز دست برآید

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید

زهی خجسته زمانی که یار بازآید

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

معاشران ز حریف شبانه یاد آرید

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

معاشران گره از زلف یار باز کنید

الا ای طوطی گویای اسرار

عید است و آخر گل و یاران در انتظار

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار

ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر

شب وصل است و طی شد نامه هجر

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز

منم که دیده به دیدار دوست کردم باز

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

درآ که در دل خسته توان درآید باز

حال خونین دلان که گوید باز

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز

خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

ببرد از من قرار و طاقت و هوش

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش

هاتفی از گوشه میخانه دوش

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع

سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق

اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک

خوش خبر باشی ای نسیم شمال

شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وصال

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل

به وقت گل شدم از توبهٔ شراب خجل

اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام

بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم

بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم

ز دست کوته خود زیر بارم

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

گر دست دهد خاک کف پای نگارم

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

به تیغم گر کشد دستش نگیرم

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم

من که از آتش دل چون خم می در جوشم

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

چل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

دردم از یار است و درمان نیز هم

ما بی غمان مست دل از دست داده ایم

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم

خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم

خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

صوفی بیا که خرقه سالوس برکشیم

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

گر چه ما بندگان پادشهیم

فاتحه‌ ای چو آمدی بر سر خسته‌ ای بخوان

چندان که گفتم غم با طبیبان

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان

خدا را کم نشین با خرقه پوشان

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن

چو گل هر دم به بویت جامه در تن

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

ز در درآ و شبستان ما منور کن

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

بالابلند عشوه گر نقش باز من

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

نکته‌ای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین

می‌ فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

ای آفتاب آینه دار جمال تو

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

خط عذار یار که بگرفت ماه از او

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو

ای پیک راستان خبر یار ما بگو

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه

عیشم مدام است از لعل دلخواه

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

وصال او ز عمر جاودان به

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه

در سرای مغان رفته بود و آب زده

ای که با سلسله زلف دراز آمده‌ای

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای

دامن کشان همی‌شد در شرب زرکشیده

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

سحرگاهان که مخمور شبانه

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

ای قصه بهشت ز کویت حکایتی

سبت سلمی بصدغیها فؤادی

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری

بیا با ما مورز این کینه داری

ای که در کوی خرابات مقامی داری

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

روزگاریست که ما را نگران می‌داری

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

ای که دایم به خویش مغروری

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

طفیل هستی عشقند آدمی و پری

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

هزار جهد بکردم که یار من باشی

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی

زین خوش رقم که بر گل رخسار می‌کشی

سلیمی منذ حلت بالعراق

کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی

سلام الله ما کر اللیالی

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

احمد الله علی معدلة السلطان

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

نوش کن جام شراب یک منی

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

سحرگه ره روی در سرزمینی

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

ای بی‌ خبر بکوش که صاحب خبر شوی

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

سلامی چو بوی خوش آشنایی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

می خواه و گل افشان کن و از دهر چه می جویی