ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

یا رب به محمد و علی و زهرا

وصل تو کجا و من مهجور کجا

منصور حلاج آن نهنگ دریا

وا فریادا ز عشق وا فریادا

ای شیر سرافراز زبردست خدا

هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا

گفتم صنما لاله رخا دلدارا

گفتی که منم ماه نشابور سرا

یا رب مکن از لطف پریشان ما را

گر بر در دیر می‌نشانی ما را

تا چند کشم غصه هر ناکس را

پرسیدم ازو واسطه هجران را

از زهد اگر مدد دهی ایمان را

تسبیح ملک را و صفا رضوان را

ای دوست دوا فرست بیماران را

دی شانه زد آن ماه خم گیسو را

در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا

تا درد رسید چشم خونخوار ترا

در دیده به جای خواب آب است مرا

آن رشته که قوت روانست مرا

یا رب ز کرم دری برویم بگشا

ای دلبر ما مباش بی دل بر ما

آن عشق که هست جزء لاینفک ما

ای کرده غمت غارت هوش دل ما

مستغرق نیل معصیت جامه ما

مهمان تو خواهم آمدن جانانا

من دوش دعا کردم و باد آمینا

گه میگردم بر آتش هجر کباب

در رفع حجب کوش نه در جمع کتب

بر تافت عنان صبوری از جان خراب

کارم همه ناله و خروشست امشب

از چرخ فلک گردش یکسان مطلب

بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب

ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب

ای آینه حسن تو در صورت زیب

تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت

تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت

مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت

آنروز که آتش محبت افروخت

دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت

شیرین دهنی که از لبش جان میریخت

عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت

میرفتم و خون دل براهم میریخت

از کفر سر زلف وی ایمان میریخت

از نخل ترش بار چو باران میریخت

ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت

آن یار که عهد دوستداری بشکست

از بار گنه شد تن مسکینم پست

از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست

تیری ز کمانخانه ابروی تو جست

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

دی طفلک خاک بیز غربال بدست

کردم توبه شکستیش روز نخست

آزادی و عشق چون همی نامد راست

خیام تنت بخیمه میماند راست

هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست

من بنده عاصیم رضای تو کجاست

گر طالب راه حق شوی ره پیداست

غم عاشق سینه بلا پرور ماست

ما کشته عشقیم و جهان مسلخ ماست

یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست

یاد تو شب و روز قرین دل ماست

گردون کمری ز عمر فرسوده ماست

دوزخ شرری ز آتش سینه ماست

عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست

آن آتش سوزنده که عشقش لقبست

از ما همه عجز و نیستی مطلوبست

گویند دل آیینه آیین عجبست

گر سبحه صد دانه شماری خوبست

پیوسته ز من کشیده دامن دل تست

دل کیست که گویم از برای غم تست

ای دل غم عشق از برای من و تست

ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست

اسرار ملک بین که بغول افتادست

ای حیدر شهسوار وقت مددست

عشقم که بهر رگم غمی پیوندست

نقاش رخت ز طعنها آسودست

در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست

سوفسطایی که از خرد بی‌خبرست

پی در گاوست و گاو در کهسارست

ای برهمن آن عذار چون لاله پرست

آلوده دنیا جگرش ریش ترست

یا رب سبب حیات حیوان بفرست

یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست

ای خالق خلق رهنمایی بفرست

ما را به جز این جهان جهانی دگرست

سرمایه عمر آدمی یک نفسست

گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست

راه تو بهر روش که پویند خوشست

دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست

دل بر سر عهد استوار خویشست

بر شکل بتان رهزن عشاق حقست

گریم زغم تو زار و گویی زرقست

گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست

آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست

دور از تو فضای دهر بر من تنگست

کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست

نردیست جهان که بردنش باختنست

آواز در آمد بنگر یار منست

تا مهر ابوتراب دمساز منست

عشق تو بلای دل درویش منست

از گل طبقی نهاده کین روی منست

آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست

دنیا به مثل چو کوزه زرین است

دردیکه ز من جان بستاند اینست

ایزد که جهان به قبضه قدرت اوست

چشمی دارم همه پر از دیدن دوست

دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست

شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

غازی بره شهادت اندر تک و پوست

هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست

عالم به خروش لااله الا هوست

عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست

عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست

زان میخوردم که روح پیمانه اوست

آن مه که وفا و حسن سرمایه اوست

بر ما در وصل بسته میدارد دوست

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست

ای خواجه ترا غم جمال ماهست

عارف که ز سر معرفت آگاهست

در کار کس ار قرار میباید هست

تا در نرسد وعده هر کار که هست

با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست

پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست

دیروز که چشم تو بمن در نگریست

عاشق نتواند که دمی بی غم زیست

گر مرده بوم بر آمده سالی بیست

می‌گفتم یار و می‌ندانستم کیست

ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست

اندر همه دشت خاوران گر خاریست

در بحر یقین که در تحقیق بسیست

رنج مردم ز پیشی و از بیشیست

ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست

گاهی چو ملایکم سر بندگیست

چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست

دردا که درین سوز و گدازم کس نیست

در سینه کسی که راز پنهانش نیست

در کشور عشق جای آسایش نیست

افسوس که کس با خبر از دردم نیست

گفتار نکو دارم و کردارم نیست

هرگز المی چو فرقت جانان نیست

در هجرانم قرار میباید و نیست

گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست

از درد نشان مده که در جان تو نیست

جانا به زمین خاوران خاری نیست

اندر همه دشت خاوران سنگی نیست

سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست

کبریست درین وهم که پنهانی نیست

دایم نه لوای عشرت افراشتنیست

ای دیده نظر کن اگرت بیناییست

سیمابی شد هوا و زنگاری دشت

آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت

هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت

از اهل زمانه عار میباید داشت

روزم به غم جهان فرسوده گذشت

افسوس که ایام جوانی بگذشت

سر سخن دوست نمی‌یارم گفت

دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت

آسان آسان ز خود امان نتوان یافت

آن دل که تو دیده‌ای زغم خون شد و رفت

از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت

دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت

آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت

یار آمد و گفت خسته میدار دلت

علمی نه که از زمره انسان نهمت

صد شکر که گلشن صفا گشت تنت

دی زلف عبیر بیز عنبر سایت

ای قبله هر که مقبل آمد کویت

ای مقصد خورشید پرستان رویت

زنار پرست زلف عنبر بویت

گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ

گر درویشی مکن تصرف در هیچ

ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ

ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ

حمدا لک رب نجنی منک فلاح

رخساره‌ات تازه گل گلشن روح

بی شک الفست احد ازو جوی مدد

گر درد کند پای تو ای حور نژاد

در سلسله عشق تو جان خواهم داد

هر راحت و لذتی که خلاق نهاد

در وصل زاندیشه دوری فریاد

با کوی تو هر کرا سر و کار افتد

گر عشق دل مرا خریدار افتد

با علم اگر عمل برابر گردد

آن را که حدیث عشق در دل گردد

ما را نبود دلی که خرم گردد

دل از نظر تو جاودانی گردد

ای صافی دعوی ترا معنی درد

دردا که درین زمانه پر غم و درد

فردا که به محشر اندر آید زن و مرد

دل صافی کن که حق به دل می‌نگرد

گویند که محتسب گمانی ببرد

من زنده و کس بر آستانت گذرد

از چهره عاشقانه‌ ام زر بارد

از دفتر عشق هر که فردی دارد

طالع سر عافیت فروشی دارد

دل وقت سماع بوی دلدار برد

گل از تو چراغ حسن در گلشن برد

شادم بدمی کز آرزویت گذرد

گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد

گفتار دراز مختصر باید کرد

دردا که همه روی به ره باید کرد

قدت قدم زبار محنت خم کرد

من بی تو دمی قرار نتوانم کرد

از واقعه‌ ای ترا خبر خواهم کرد

آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد

جمعیت خلق را رها خواهی کرد

خرم دل آنکه از ستم آه نکرد

عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد

عارف بچنین روز کناری گیرد

من صرفه برم که بر صفم اعدا زد

حورا به نظاره نگارم صف زد

گر غره به عمری به تبی برخیزد

خواهی که ترا دولت ابرار رسد

این گیدی گبر از کجا پیدا شد

دلخسته و سینه چاک می‌ باید شد

از شبنم عشق خاک آدم گل شد

تا ولوله عشق تو در گوشم شد

انواع خطا گر چه خدا می‌بخشد

از لطف تو هیچ بنده نومید نشد

صوفی به سماع دست از آن افشاند

کی حال فتاده هرزه گردی داند

این عمر به ابر نوبهاران ماند

اسرار وجود خام و ناپخته بماند

چرخ و مه و مهر در تمنای تواند

آنها که ز معبود خبر یافته‌ اند

زان پیش که طاق چرخ اعلا زده‌اند

آن روز که نور بر ثریا بستند

آنروز که نقش کوه و هامون بستند

قومی ز خیال در غرور افتادند

در تکیه قلندران چو بنگم دادند

هوشم نه موافقان و خویشان بردند

در دیر شدم ما حضری آوردند

سبزی بهشت و نوبهار از تو برند

مردان خدا ز خاکدان دگرند

یارم همه نیش بر سر نیش زند

آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند

خوبان همه صید صبح خیزان باشند

در مدرسه اسباب عمل می‌بخشند

عاشق همه دم فکر غم دوست کند

نقاش اگر ز موی پرگار کند

با شیر و پلنگ هر که آمیز کند

خواهی که خدا کار نکو با تو کند

زان خوبتری که کس خیال تو کند

عاشق که تواضع ننماید چه کند

دل گر ره عشق او نپوید چه کند

نی دیده بود که جستجویش نکند

در چنگ غم تو دل سرودی نکند

ای باد به خاک مصطفایت سوگند

درویشانند هر چه هست ایشانند

گر عدل کنی بر جهانت خوانند

گه زاهد تسبیح به دستم خوانند

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

مردان رهش میل به هستی نکنند

خلقان تو ای جلال گوناگونند

مردان تو دل به مهر گردون ننهند

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند

کامل ز یکی هنر ده و صد بیند

در عشق تو گاه بت پرستم گویند

اول رخ خود به ما نبایست نمود

اول که مرا عشق نگارم بر بود

رفتم به کلیسیای ترسا و یهود

ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود

آنروز که بنده آوریدی به وجود

فردا که زوال شش جهت خواهد بود

گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود

گویند به حشر گفتگو خواهد بود

عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود

آن کس که زروی علم و دین اهل بود

زان ناله که در بستر غم دوشم بود

هر چند که جان عارف آگاه بود

دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود

بخشای بر آنکه جز تو یارش نبود

آن وقت که این انجم و افلاک نبود

جایی که تو باشی اثر غم نبود

عاشق به یقین دان که مسلمان نبود

نه کس که زجور دهر افسرده نبود

چندانکه به کوی سلمه تارست و پود

هر کو ز در عمر درآید برود

عاشق که غم جان خرابش نرود

در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود

در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود

روزی که چراغ عمر خاموش شود

گر دشمن مردان همگی حرق شود

گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود

یا رب برهانیم ز حرمان چه شود

آن رشته که بر لعل لبت سوده شود

روزی که جمال دلبرم دیده شود

تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود

تا دل ز علایق جهان حر نشود

هرگز دلم از یاد تو غافل نشود

تا مدرسه و مناره ویران نشود

یک ذره زحد خویش بیرون نشود

دلبر دل خسته رایگان می‌خواهد

ار کشتن من دو چشم مستت خواهد

دل وصل تو ای مهر گسل می‌خواهد

یک نیم رخت الست منکم ببعید

آورد صبا گلی ز گلزار امید

گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید

هر چند که دیده روی خوب تو ندید

معشوقه خانگی به کاری ناید

یاد تو کنم دلم به فریاد آید

در باغ روم کوی توام یاد آید

پیریم ولی چو عشق را ساز آید

در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید

ای خواجه ز فکر گور غم می‌باید

چشمی به سحاب همنشین می‌باید

ای عشق به درد تو سری می‌باید

آسان گل باغ مدعا نتوان چید

جانم به لب از لعل خموش تو رسید

گلزار وفا ز خار من می‌ روید

یا رب بدو نور دیده پیغمبر

تا چند حدیث قامت و زلف نگار

چشمم که نداشت تاب نظاره یار

سر رشته دولت ای برادر به کف آر

هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار

یا رب بگشا گره ز کار من زار

بستان رخ تو گلستان آرد بار

گفتم چشمم گفت براهش میدار

یا رب در دل به غیر خود جا مگذار

ناقوس نواز گر ز من دارد عار

با یار موافق آشنایی خوشتر

یا رب به کرم بر من درویش نگر

لذات جهان چشیده باشی همه عمر

امروز منم به زور بازو مغرور

ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور

ای در طلب تو عالمی در شر و شور

خورشید چو بر فلک زند رایت نور

گر دور فتادم از وصالت به ضرور

هر لقمه که بر خوان عوانست مخور

در بارگه جلالت ای عذر پذیر

در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر

شمشیر بود ابروی آن بدر منیر

مجنون و پریشان توام دستم گیر

ای فضل تو دستگیر من دستم گیر

گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر

آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر

تا روی ترا بدیدم ای شمع تراز

در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز

در هر سحری با تو همی گویم راز

من بودم دوش و آن بت بنده نواز

ای سر تو در سینه هر محرم راز

گر چشم تو در مقام ناز آید باز

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز

دانی که مرا یار چه گفتست امروز

جهدی بکن ار پند پذیری دو سه روز

دل خسته و جان فگار و مژگان خونریز

الله، به فریاد من بی کس رس

ای جمله بی کسان عالم را کس

نوروز شد و جهان برآورد نفس

دارم دلکی غمین بیامرز و مپرس

در دل دردیست از تو پنهان که مپرس

ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس

شاها ز دعای مرد آگاه بترس

اندر صف دوستان ما باش و مترس

ای آینه ذات تو ذات همه کس

ای واقف اسرار ضیمر همه کس

تا در نزنی به هرچه داری آتش

چون ذات تو منفی بود ای صاحب هش

چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش

در میدان آ با سپر و ترکش باش

گر قرب خدا میطلبی دلجو باش

شاهی‌ طلبی برو گدای همه باش

چون شب برسد ز صبح خیزان میباش

از قد بلند یار و زلف پستش

دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش

سودای توام در جنون می زد دوش

دارم گنهان ز قطره باران بیش

در خانه خود نشسته بودم دلریش

شوخی که به دیده بود دایم جایش

آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش

پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض

ای بر سر حرف این و آن نازده خط

گشتی به وقوف بر مواقف قانع

کی باشد و کی لباس هستی شده شق

دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق

بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق

ما را شده‌است دین و آیین همه عشق

خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک

دامان غنای عشق پاک آمد پاک

گر فضل کنی ندارم از عالم باک

یا من بک حاجتی و روحی بیدیک

بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ

تا شیر بدم شکار من بود پلنگ

در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ

دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ

پرسید کسی منزل آن مهر گسل

درماند کسی که بست در خوبان دل

شیدای ترا روح مقدس منزل

ای عهد تو عهد دوستان سر پل

در باغ کجا روم که نالد بلبل

هر نعت که از قبیل خیرست و کمال

ای چارده ساله مه که در حسن و جمال

می‌ رست زدشت خاوران لاله آل

یا رب به علی بن ابی طالب و آل

گر با غم عشق سازگار آید دل

هر جا که وجود کرده سیرست ای دل

چندت گفتم که دیده بردوز ای دل

در عشق چه به ز بردباری ای دل

با خود در وصل تو گشودن مشکل

با اهل زمانه آشنایی مشکل

بر لوح عدم لوایح نور قدم

گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم

من دانگی و نیم داشتم حبه کم

از گردش افلاک و نفاق انجم

هم در ره معرفت بسی تاخته‌ ام

حک کردنی است آنچه بنگاشته‌ ام

بستم دم مار و دم عقرب بستم

گر من گنه جمله جهان کردستم

تب را شبخون زدم در آتش کشتم

دیریست که تیر فقر را آماجم

رنجورم و در دل از تو دارم صد غم

هر چند به صورت از تو دور افتادم

دی بر سر گور ذله غارت گردم

یا رب من اگر گناه بی حد کردم

تا چند به گرد سر ایمان گردم

عودم چو نبود چوب بید آوردم

اندوه تو از دل حزین می‌دزدم

گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم

اندر طلب یار چو مردانه شدم

آنان که به نام نیک می‌خوانندم

چونان شده‌ ام که دید نتوانندم

گر خلق چنانکه من منم دانندم

آن دم که حدیث عاشقی بشنودم

عمری به هوس باد هوی پیمودم

من از تو جدا نبوده‌ام تا بودم

هرگز نبود شکست کس مقصودم

در وصل تو پیوسته به گلشن بودم

در کوی تو من سوخته دامن بودم

یک چند دویدم و قدم فرسودم

ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم

در خواب جمال یار خود میدیدم

روزی ز پی گلاب می‌گردیدم

دیشب که بکوی یار می‌گردیدم

گر در سفرم تویی رفیق سفرم

از هجر تو ای نگار اندر نارم

گر دست تضرع به دعا بردارم

یا رب چو به وحدتت یقین می‌دارم

از خاک درت رخت اقامت نبرم

آزرده ترم گر چه کم آزار ترم

جهدی بکنم که دل زجان برگیرم

ساقی اگرم می ندهی می‌میرم

نه از سر کار با خلل می‌ترسم

تا ظن نبری کز آن جهان می‌ترسم

مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم

عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم

یا رب ز گناه زشت خود منفعلم

یک روز بیوفتی تو در میدانم

از جمله دردهای بی درمانم

زان دم که قرین محنت و افغانم

بی‌ مهری آن بهانه‌ جو می‌ دانم

رویت بینم چو چشم را باز کنم

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم

بی روی تو رای استقامت نکنم

از بیم رقیب طوف کویت نکنم

با چشم تو یاد نرگس‌ تر نکنم

با درد تو اندیشه درمان نکنم

یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم

آن بخت ندارم که به کامت بینم

تا بردی ازین دیار تشریف قدوم

غمناکم و از کوی تو با غم نروم

هر چند گهی زعشق بیگانه شوم

یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم

هیهات که باز بوی می می‌شنوم

دانی که چها چها چها میخواهم

ای دوست طواف خانه‌ ات می‌خواهم

نی باغ به بستان نه چمن می‌خواهم

سرمایه غم ز دست آسان ندهم

در کوی تو سر در سر خنجر بنهم

دارم ز خدا خواهش جنات نعیم

دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم

ما بین دو عین یار از نون تا میم

با یاد تو با دیده تر می‌آیم

چون دایره ما ز پوست پوشان توایم

هر چند زکار خود خبردار نه‌ ایم

افسوس که ما عاقبت اندیش نه‌ ایم

مادر ره سودای تو منزل کردیم

هر چند که دل به وصل شادان کردیم

ما طی بساط ملک هستی کردیم

جانا من و تو نمونه پرگاریم

ما با می و مستی سر تقوی داریم

شمعم که همه نهان فرو می‌گریم

ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم

در مصطبها درد کشان ما باشیم

یک جو غم ایام نداریم خوشیم

ببرید ز من نگار هم خانگیم

من لایق عشق و درد عشق تو نیم

ما قبله طاعت آن دو رو می‌دانیم

در حضرت پادشاه دوران ماییم

افتاده منم به گوشه بیت حزن

ای دوست ترا به جملگی گشتم من

بگریختم از عشق تو ای سیمین تن

فریاد ز دست فلک بی سر و بن

ای خالق ذوالجلال وحی رحمان

جانست و زبانست زبان دشمن جان

چندین چه زنی نظاره گرد میدان

رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان

رویت دریای حسن و لعلت مرجان

فریاد و فغان که باز در کوی مغان

هستی به صفاتی که درو بود نهان

آن دوست که هست عشق او دشمن جان

یا رب ز قناعتم توانگر گردان

یا رب زدو کون بی‌نیازم گردان

یا رب ز کمال لطف خاصم گردان

در درویشی هیچ کم و بیش مدان

دارم گله از درد نه چندان چندان

دنیا گذران محنت دنیا گذران

یا رب تو مرا به یار دمساز رسان

بر گوش دلم ز غیب آواز رسان

قومی که حقست قبلهٔ همتشان

فریاد ز شب روی و شب رنگیشان

رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان

بحریست وجود جاودان موج زنان

با گلرخ خویش گفتم ای غنچه دهان

حاصل زدر تو دایما کام جهان

بنگر به جهان سر الهی پنهان

چون حق به تفاصیل شئون گشت بیان

سودت نکند به خانه در بنشستن

پل بر زبر محیط قلزم بستن

از ساحت دل غبار کثرت رفتن

عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن

از باده بروی شیخ رنگ آوردن

تا لعل تو دلفروز خواهد بودن

سهلست مرا بر سر خنجر بودن

دنیا نسزد ازو مشوش بودن

در راه خدا حجاب شد یک سو زن

یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن

یک لحظه چراغ آرزوها پف کن

خواهی که کسی شوی زهستی کم کن

یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن

یا رب نظری بر من سرگردان کن

ای غم گذری به کوی بدنامان کن

ای نه دله ده دله هر ده یله کن

در درگه ما دوستی یک دله کن

ای شمع چو ابر گریه و زاری کن

ای ناله گرت دمیست اظهاری کن

گفتم که رخم به رنگ چون کاه مکن

درویشی کن قصد در شاه مکن

افعال بدم ز خلق پنهان می‌کن

عاشق من و دیوانه من و شیدا من

ای چشم من از دیدن رویت روشن

ای عشق تو مایه جنون دل من

شد دیده به عشق رهنمون دل من

ای زلف مسلسلت بلای دل من

بختی نه که با دوست در آمیزم من

ای آنکه تراست عار از دیدن من

ای گشته سراسیمه به دریای تو من

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

زد شعله به دل آتش پنهانی من

سلطان گوید که نقد گنجینه من

رازی که به شب لب تو گوید با من

دارم ز جفای فلک آینه گون

شوریده دلی و غصه گردون گردون

فریاد ز دست فلک آینه گون

تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون

در راه یگانگی نه کفرست و نه دین

گر سقف سپهر گردد آیینه چین

گر صفحه فولاد شود روی زمین

ای در همه شان ذات تو پاک از شین

گر صفحه فولاد شود روی زمین

یا رب به رسالت رسول الثقلین

بر ذره نشینم بچمد تختم بین

هان یاران هوی و ها جوانمردان هو

دورم اگر از سعادت خدمت تو

ای آینه را داده جلا صورت تو

جان و دل من فدای خاک در تو

ای گشته جهان تشنه پرآب از تو

ای شعله طور طور پر نور از تو

ای سبزی سبزه بهاران از تو

ای رونق کیش بت‌ پرستان از تو

ابریست که خون دیده بارد غم تو

از دیده سنگ خون چکاند غم تو

ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو

ای نالهٔ پیر قرطه پوش از غم تو

ای آمده کار من به جان از غم تو

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو

ای کعبه پرست چیست کین من و تو

هر چند که یار سر گرانست به تو

ای در دل من اصل تمنا همه تو

ای در دل و جان صورت و معنی همه تو

شبهای دراز ای دریغا بی تو

درد دل من دواش می دانی تو

ای شمع دلم قامت سنجیده تو

من میشنوم که می نبخشایی تو

ما را نبود دلی که کار آید ازو

زلفش بکشی شب دراز آید ازو

ابر از دهقان که ژاله می‌روید ازو

سودای سر بی سر و سامان یک سو

ای دل چو فراق یار دیدی خون شو

ای در صفت ذات تو حیران که و مه

اندر شش و چار غایب آید ناگاه

ای خاک نشین درگه قدر تو ماه

ای زاهد و عابد از تو در ناله و آه

اینک سر کوی دوست اینک سر راه

معموره دل به علم آراسته به

در گفتن ذکر حق زبان از همه به

از هر چه نه از بهر تو کردم توبه

از مردم صدرنگ سیه پوشی به

از بس که شکستم و ببستم توبه

جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه

چشمم که سرشک لاله گون آورده

ای نیک نکرده و بدیها کرده

زاهد خوشدل که ترک دنیا کرده

گر جا به حرم رو به کلیسا کرده

بحریست نه کاهنده نه افزاینده

افسوس که عمر رفت بر بیهوده

ما درویشان نشسته در تنگ دره

تا کی زجهان پر گزند اندیشه

هجران ترا چو گرم شد هنگامه

دنیا طلبان ز حرص مستند همه

ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه

چون باز سفید در شکاریم همه

ای روی تو مهر عالم آرای همه

سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه

هستی که ظهور می‌کند در همه شی

ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای

دارم صنمی چهره برافروخته ای

من کیستم آتش به دل افروخته‌ ای

آنم که توام ز خاک برداشته‌ ای

ای غم که حجاب صبر بشکافته‌ای

من کیستم از خویش به تنگ آمده‌ای

یا پست و بلند دهر را سرکوبی

یا سرکشی سپهر را سرکوبی

عهدی به سر زبان خود بربستی

غم جمله نصیب چرخ خم بایستی

زلفت سیمست و مشک را کان گشتی

ای شیر خدا امیر حیدر فتحی

اول همه جام آشنایی دادی

دستی نه که از نخل تو چینم ثمری

ای شاه ولایت دو عالم مددی

من کیستم از قید دو عالم فردی

از چهره همه خانه منقش کردی

عشقم دادی زاهل دردم کردی

با فاقه و فقر هم نشینم کردی

ای دیده مرا عاشق یاری کردی

ای دل تا کی مصیبت‌افزا گردی

ای آنکه به گرد شمع دود آوردی

ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی

ای کاش مرا به نفت آلایندی

ای خالق ذوالجلال هر جانوری

دستی نه که از نخل تو چینم ثمری

هنگام سپیده دم خروس سحری

ای ذات تو در صفات اعیان ساری

عالم ار نه‌ ای ز عبرت عاری

یا رب یا رب کریمی و غفاری

گیرم که هزار مصحف از برداری

ای شمع نمونه‌ای زسوزم داری

چون گل بگلاب شسته رویی داری

ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری

پیوسته تو دل ربوده‌ای معذوری

یا شاه تویی آنکه خدا را شیری

یا گردن روزگار را زنجیری

از کبر مدار هیچ در دل هوسی

ای در سر هر کس از خیالت هوسی

گر شهره شوی به شهر شر الناسی

تا نگذری از جمع به فردی نرسی

گه شانه کش طرهٔ لیلا باشی

مآزار دلی را که تو جانش باشی

جان چیست غم و درد و بلا را هدفی

بگشود نگار من نقاب از طرفی

وصافی خود به رغم حاسد تا کی

ای دل زشراب جهل مستی تا کی

ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی

ای از تو به باغ هر گلی را رنگی

تا بتوانی بکش به جان بار دلی

از درد تو نیست چشم خالی ز نمی

بی پا و سران دشت خون آشامی

دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی

حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی

هستی که عیان نیست روان در شانی

گر در طلب گوهر کانی کانی

میدان فراخ و مرد میدانی نی

دردی داریم و سینه بریانی

دردی داریم و سینه بریانی

گر طاعت خود نقش کنم بر نانی

نزدیکان را بیش بود حیرانی

ای آنکه دوای دردمندان دانی

آنی تو که حال دل نالان دانی

گفتی که به وقت مجلس افروختنی

ما را به سر چاه بری دست زنی

تا چند سخن تراشی و رنده زنی

ای واحد بی مثال معبود غنی

خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی

گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی

ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی

ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی

یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی

دنیای دنی پر هوس را چه کنی

تا ترک علایق و عوایق نکنی

یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی

گر در یمنی چو با منی پیش منی

از سادگی و سلیمی و مسکینی

باز آی که تا صدق نیازم بینی