ازرقی هروی

ازرقی هروی

بفرخی و سعادت بخواه جام شراب

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا

ای از کمال حسن تو جزوی در آفتاب

بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب

در قناعت و توفیق دین و مذهب راست

رمضان موکب رفتن زره دور آراست

یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد

عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر

بفال همایون و فرخنده اختر

ابر سیمابی اگر سیماب ریزد بر کمر

عید شاداب درختیست که تا سال دگر

بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر

همایون جشن عید و ماه آذر

چه روز بود که آن ماهروی سیمین بر

از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر

بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار

عید مبارک آمدو بر بست روزه بار

چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار

خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار

دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار

این بربطیست صنعت او سحر آشکار

بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار

جشن و نوروز دلیلند بشادی بهار

اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار

در روزگار کامروا باد و شاد خوار

میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار

چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار

ای دست منت تو بمن بنده در دراز

ای مبارک تر از ستارۀ روز

شاه کرده است رای زی پوشنگ

ز موج دریا این آبر آسمان آهنگ

ایا بجود و بآزادگی بدهر مثل

اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال

ز نور قبۀ زرین آینه تمثال

از هری گر سوی اوغان شوی ای باد شمال

ایا از ملک زادگان فخر عالم

آمد رمضان بخیر مقدم

دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم

باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم

ایا بفضل و کرم یاد کرده از کارم

بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم

ای گلبن روان و روان را بجای تن

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من

سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من

گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان

المنه لله که خورشید خراسان

دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

مهرگان نو در آمد بس مبارک مهرگان

در سپهر دولت آمد کامجوی و کامران

بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان

ای بزمین بر بزرگ سایۀ یزدان

آسمان گون قرطه پوشید آن چو ماه آسمان

ای مر ابدان بزرگی را بپیروزی روان

بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان

مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان

ای سخن زیر دست خامۀ تو

مگر که زهره و ما هست نعت آن دلخواه

مبارکی و سعادت نمود روی بشاه

ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه

چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه

چو آفتاب شد از اوج خود بخانۀ ماه

ای شکسته تیره شب بر روی روشن مشتری

طالع پیروز بختی مایۀ نیک اختری

پریرخی که ز شرمش نهان شدست پری

ای چون هستی برده دل من به هوس

خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی

خدایگانا مهمان بنده بودستند

مهترا هر چند شعرم زان هر شاعر بهست

گر چه ما از جزغ نیاساییم

منت تو گردن من بنده را

گوشه ای از جهان گرفتستی

اختلاف مزاج تو خوش خوش

گر شاه جهان قصه من بنده بخواند

مدح مرا چون دل و چون دیده خویش

اگر چه نرگسدانها ز سیم وزر سازند

آن کس که زنا صواب بشناخت صواب

تا هجر تو کرد بر وصال تو شتاب

دی با رهی ای رنگ گل و بوی گلاب

ای دل ز شراب عشق گشتی سرمست

ای صبر از آن نگار بیداد پرست

زان گونه ز پولاد ترا دست بخست

چون بد عهدی گشت از تو این عهد درست

گه گویم کار ترا گیرم سست

سوز دل من ز بهر بار غم تست

آن کیست که آگاه ز حس و خردست

در عشق بتی دلم گرفتار شدست

عقل تو ببخت رهنمای تو بسست

از برف سر کوه چو ذات الحبکست

ایام درشت رام تاج الملکست

چیزی که دویست و بیست صد افزونست

آن کس که ز بهر او مرا غم نیکوست

مر کلک ترا سخاوت ای خسرو خوست

دل بر کندم زین تن بیمار ای دوست

در چشم من از آتش عشق تو نمیست

ای رای تو با ضمیر گردون شد جفت

تا در دل من گل هوای تو شکفت

چون بر همه کس نمی شود راز نهفت

تا از برم آن یار پسندیده برفت

ای گشته پراکنده سپاه و حشمت

ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج

گر شاه سه شش خواست سه یک زخم افتاد

مر جاه ترا بلندی جوزا باد

در عشق تو چشمم از جهان دوخته باد

یزدان خرد و کمال راه تو نهاد

گم بوده زتو جنت و کوثر یابد

نی مهر تو در هیچ نگین می گنجد

مادح ز عطای تو توانگر گردد

هر روز بتم با دگری پیوندد

فردا علم عشق برون خواهم زد

ای مه بکف ابر زبون خواهی شد

بیهوده بر آزار من ای سرو بلند

هر گه که بخندد آن نگار دلبند

پیچیدن افعی بکمندت ماند

نوروز شکفته از لقای تو برند

عشق تو مرا از دل و از جان برکند

عشق تو زهر دل آشیانی نکند

آن دل که ببند عشق کس بسته نبود

ای شاه جهان زود بکام تو شود

چون قفل نشاط را شود باغ کلید

گر نعل سمند تو بر آهن ساید

مرد آنکه شدن را بشتاب آراید

از خاک چمن بوی سمن می آاید

چون لعل کند سنان سر از خون جگر

عشن تو مرا توانگری آرد بر

گر عشق تو بر من آورد رنج بسر

با عشق بتان چو اوفتادت سروکار

چون بر کشی آن بلارک گوهردار

سردست و مسافتیست تا فصل بهار

غافل شدی ای نفس دگر باره ز کار

ملک تو شها درخت نو بود ببار

مهر وی من آن یافته از خوبی بهر

آن شد که ترا رفت همی با ما ناز

ای گل رخ سر وقامت ای مایه ناز

زان روز که من عشق تو کردم آغاز

صد لابه و صد بند حیل کردی باز

یک چند بدام عشق بودم بگداز

یک ره که گرفت خصم بدخواهی ساز

چون بی تو زنم بیاد مهر تو نفس

یک چند بعزتم نمودی وسواس

جان زخم سر زلف تو گرداند ریش

ناگاه همی زدم من ای شمع و چراغ

تا ز ابر فراق تو ببارید تگرگ

از هیبت تو بریزد اندر صف جنگ

گر خواهی ازین حشمت والا بمثل

از حمله سمند تو ز آسیب نعال

اندر خوبی ترا فزودست جمال

بر جاه تو ای خواجه شود هر عیال

با زور تو ای عالم احسان و کرم

بر دیده خیال دوست بنگاشته ام

در شهر هری عاشق زار تو منم

در دیده دل جلوه گرت می بینم

بر تیغ بلاهای تو تا پاک شوم

چون پیش دل این هجر بناکامه نهم

بیجاده لولوی تو سیم اندر میم

زآن بر دو لبت ز بوسه مرزوق نیم

ای برده فراق تو فراغ دل من

ای آنکه تویی نور دل و شمع روان

این نافرمان دل ار پذیرد فرمان

ای عادت تو بوعده صادق بودن

ناشاد مرا ای بت نوشاد مکن

ای کرده ببی وفایی آهنگ مرو

بر عاج بنا گوش چو سیم و خز تو

گفتم بکنم دو دست کوتاه از تو

هر چند بدردم از دل محکم تو

تا بود ز روی مهر لاف من و تو

ای همت من رسیده پاک از پی تو

ای فخر زمانه را ز پیوندی تو

دل تنگم از آن جهان پیوسته

از جور و ستیز تو بهر بیهده ای

ای شمع که پیش نور دود آوردی

گر عقل مکان گیر مصور بودی

از شست شها چو ناوکی بگذاری

آن به که جهان را بدل شاد خوری

اول قدم آنست که جان در بازی

بی آنکه ز من بتو بدی گفت کسی

تا بنده شد از هوا قرین هوسی

دردا و دریغا که چنین در هوسی

من عاشق تو نه بر توام دسترسی

می کوشیدیم کز تو سازیم کسی

گر من صنما سوی تو ره یافتمی

آن قوم کجا نزد تو پویند همی

اقبال براندت که حکمت خوانی